فیلم سوفی شول، فیلمی تکان دهنده است که یک واقعه تاریخی تکان دهنده را روایت می کند. چهار روز پایانی زندگی سه جوان که تنها به جرم توزیع اعلانیه در دادگاه آلمان نازی به اعدام محکوم شده و به دست گیوتین سپرده می شوند. سوفی شول، جوان ترین آن ها دختری است که فیلم داستان او را روایت می کند.
اثرگذاری این فیلم مدیون چند المان است که کارگردان آن ها را با دقت پیش برده است. داستان فیلم در بحبوحه جنگ دوم جهانی در مونیخ اتفاق می افتد. اما از جنگ و بمباران و درگیری در فیلم خبری نیست. فیلم روایتِ داستانِ هولناک خود را به سادگی و بدونِ هیاهوی نالازم می سازد و اتفاقن همین ساختارِ خطیِ زمانی خاص، کلید کامیابی اثر است. از احساساتی گری و قهرمان پردازی و تهییج عواطفِ رقیق مخاطب خبری نیست حتی زمانی که دختر جوان دقایقی پیش از اعدام با والدین خود دیدار می کند، تنها چند جمله ی کوتاه در یک سکانس کوتاه، که میان آن ها رد و بدل می شود همه ی سهمِ مخاطب از این ملاقات است. اما همین به شدت تماشاگر را منقلب می کند. زمانی که دختر به خاطر تاثر از این دیدار اشک بر گونه اش غلتیده آن بیرون با بازجوی گشتاپو که ساعت ها او را مورد بازجویی قرار داده بود روبرو می شود و به او می گوید با پدر و مادرش دیدار داشته و آن ها او را درک خواهند کرد. بازجویی که نه نخستین اشک های دختر، که استواری و سرسختی او مرعوب اش ساخته. بازجویی که یک دختر دانشجوی ساده ی بیست و دو ساله، بنیان های سرسختِ عقاید او و نظامی که عمرش را در خدمت بدان صرف کرده را در عرض چهل و هشت ساعت به چالش کشیده است.
همه چیز به سرعت اتفاق می افتد. فیلم بنا ندارد روایت نخ نمای جنگ را بار دیگر در کانون توجه قرار دهد از آن است که بیش از 90 درصد نماها داخلی است. توجه کارگردان به روایتِ شخصیتِ سوفی شول و سرنوشت تراژیک او در جهان معاصر است. دختری که دست به انتخاب می زند، نه به این خاطر که به سیاست علاقه ای دارد بلکه شاید به خاطر آن که وقتی می شنود “بچه های معلول را سوار اتوبوس می کنند برای آن که جانشان را بگیرند و وقتی سرپرست به آن ها می گوید که به بهشت شان می برند بچه ها در طول سفر در اتوبوس ها شروع به خواندن آواز می کنند” خود را به جای آن کودکان احساس می کند که در نظام و جامعه ای که توسط یک رهبر دیوانه و سپاهیانِ مغرور و نادانش اداره می شود، بهشتِ وعده داده شده، جز بهانه ای ایدئولوژیک و فرومایه در جهتِ دریدن همنوع نیست و او، ندایِ وجدان زخم خورده اش را می شنود و می خیزد و دست به عمل می برد. بیداریِ همنسلانش همان هدفی است که او به بازجو و قاضی دادگاه می گوید چرا که نمی خواهد مورد نفرتِ آیندگان باشد، همان آیندگان و تاریخی که آن ها را به خاطر موضع شان در برابر این همه جنایت مورد بازخواست قرار خواهند داد.
در جلسه دادگاه، که بیشتر نمایشی از قدرت حاکمیت توتالیتر و اقتدارگر است، قاضی می کوشد با تحقیر این سه جوان، آن ها را در هم بشکند. فرصت دفاع و پاسخگویی کوتاه است و مجالِ تفصیل و توصیف نیست. تنها چند جمله ی کوتاه تمام مجالِ آن ها در دفاع از خویش است. قاضی حکم اعدام را به سرعت می دهد. و در پایان سوفی خود قاضی را مورد خطاب قرار می دهد که در آینده شما به جای ما در جایگاه متهمان خواهید نشست.
بازی خوب و ستایش انگیز جولیا جنتش، بازیگر نقش سوفی شول، دو سویه ی شخصیت اصلی فیلم را به خوبی بازآفرینی می کند. معصومیت کودکانه ی پنهان و البته شیطنت های نوجوانی که در این چهار روز جای خود را به استواری و مقاومت به خاطر آرمان داده است. سرسختی او در به زانو نیامدن با آن چهره ی بی حالت، که به پرسونا قوت می بخشد، و نمایشِ بارزِ این تعارض در بلوغِ دختری نوجوان از یک کودک به یک قهرمانِ در خویش، در سکانسی است که دخترک پس از ساعت ها انکارِ نقش داشتن اش در ماجرا و عدم اقرار، دستش رو می شود و شواهدی که بر علیه اوست دیگر جای انکار برایش باقی نمی گذارد. او مکث می کند، به بازجویی که موقع جشن گرفتن پیروزی اش رسیده که جوانِ بی تجربه ای را به دام انداخته نگاه می کند و اعتراف می کند به این که توزیع اعلامیه ها کار او بوده و به کارش افتخار می کند. حالا او راحت شده، و این تقلا در به دام نیفتادن، در لو نرفتن و کوشش برای بازگشتن به آزادی و امنیت و خانواده، جایش را به اقراری صعب می دهد و وضعیت پس از آن دیگر برایش چالشی آرام بخش است. دیگر لازم نیست درباره خود دروغ بگوید. دیگر ضرورت ندارد اسناد و شواهد را انکار کند. حالا اوست که باید در برابر بازجویی که می کوشد او را فریب خورده و هدفش را مبتذل جلوه دهد، از آرمانش و عملش دفاع کند.
او در ادامه می بایست با این واقعیت تکان دهنده مواجه شود که تنها به خاطر توزیع چند اعلامیه بناست که اعدام شود. بدونِ تمرینِ مبارزه، به ساده گی، او از میانه ی زندگیِ معمولی، به مهلکه ای ناگزیر پرتاب شده است. در راهروهای گشتاپو و مخوف ترین پلیس امنیت، می بایستی بر سر هویت و آرمانش بایستد و درهم نشکند. شاید جیزی که به او قوت قلب می دهد تا به جای انکار، همه چیز را پذیرفته و از عمل خویش دفاع کند جمله هایی است که بازجو راجع به برادرش نقل می کند. و سوفی از مفاد آن پی می برد که برادرش در یک اتاق بازجویی دیگر در همان ساختمان، به کارهایش اقرار کرده و بر سر عمل خویش ایستاده است. اما او آرامش درونی را در جای دیگری نیز می جوید. در سکانس های درخشانی که او در کنار پنجره ی بازداشتگاه دو دستش را در هم فرو برده و دعا می کند. از خدا می خواهد که به او آرامش درونی عطا کند تا بتواند تا انتها تاب بیاورد. بی پناهیِ او در موقعیتی دشوار، با نگاهِ معصومانه ی او به سمتِ آسمانی که از دریچه ی زندان هویداست و امیدی که در دل زنده نگاه می دارد، مخاطب را همراه او می سازد تا سرنوشتِ غمبار کسانی که به خاطر هدفی والا و انسانی رنج کشیده اند، از یادش نبرد که آن ها پیروزی و کامیابی حقیقی را با عمل خویش محقق ساخته اند. تاریخ، تنها، گواهِ آنهاست.
اکنون جنبش رز سفید که توسط سوفی شول و دوستانش به راه افتاد در آلمان شناخته شده و مورد احترام و ستایش است. هر ساله به یادبود او مراسمی در آلمان برگزار میشود و مجسمه او را در برخی نقاط شهرهای آلمان امروز میتوانید مشاهده کنید.